گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیستم
IV - برادرزادة رامو


برجسته ترین اثر دیدرو برادرزادة رامو است، نه ژاک جبری واربابش. گوته این کتاب را «اثر کلاسیک مردی برجسته » خوانده است. کتاب در 1761 نوشته شد، ولی این نیز قبل از مرگ دیدرو به چاپ نرسید؛ زیرا گذشته از اینکه نومایه ترین اثر دیدرو است، افشاگرانه ترین آنها نیز می باشد. گویا او درک مطالب این کتاب را حتی برای دوستانش دشوار می دانست. پس از مرگ دیدرو نسخه ای از کتاب به آلمان رسید و دورة «شتورم اوند درانگ»1 را در این سرزمین تسریع کرد. شیلر از خواندن آن تکان خورد، به هیجان آمد، و کتاب را به گوته داد؛ و گوته، در اوج شهرت خویش (1805)، آن را به آلمانی ترجمه کرد. ترجمة آلمانی کتاب به فرانسه رسید و باردیگر به زبان فرانسوی بر گردانیده شد (1821). نسخة دیگری

1. به معنی غوغا و تلاش؛ نهضتی ادبی در نیمة دوم قرن هجدهم در آلمان، که در اصل طغیانی بود علیه خردگرایی رایج آن روزگار. ـ م.

از کتاب را، که دختر دیدرو پاکسازی کرده و هزلیاتش را کنارنهاده بود، در 1823 در فرانسه چاپ کردند. دستنویس اصلی کتاب را در 1891 در یکی از کتابفروشیهای کنار رودسن یافتند. این دستنویس اکنون در «کتابخانة مورگن» نیویورک است.
دیدرو در این اثر سخنانی را که گفتن آنها برای خود او عجیب می نمود، از زبان ژان فرانسوا رامو، بیان کرده است. ژان فرانسوا، برادرزادة آهنگساز نامدار، ژان فیلیپ رامو، (1764) بود که هنگام تصنیف این گفتگوی غیرقابل چاپ هنوز زنده بود. دیدرو موسیقی را خوب می شناخت؛ و با آگاهی بسیار، از آهنگسازانی چون لوکاتلی، پرگولزی، یوملی، گالوپی، لئو، وینچی، تارتینی، و هاسه سخن می گفت.
برادرزادة رامو آهنگهای موسیقی ساخته، و در تعلیم موسیقی اندکی کامیاب شده بود؛ اما برعموی خویش، که هنرمندتر از او بود، رشک می ورزید و از آن می ترسید که نامش وی را از پیشرفت و کامیابی باز دارد. از این روی، از تلاش و مبارزه باز ایستاد و در ولنگاری و تناسانی ضداخلاقی بوهمی، که دیدرو توصیف می کند، غرق شد. صفات دیگری نیز در این گفتگو به او نسبت داده شد، که گزارشهای معاصر آنها را تأیید کرده اند؛ اما این گفتة دیدرو، که او مانند دلالان محبت زیبایی همسرش را در معرض فروش می نهاده، را تاریخ تأیید نکرده است. ژان فرانسوا، پس از مرگ همسرش، عزت نفس را یکباره از دست داد، زبان ناپاک نیشدارش وی را مطرود جامعه ساخت، و سرانجام آقای برتن ثروتمند، که سالها شام و ناهار به او داده بود، او را از خانه اش راند. ژان ناچار شد در کافه دولارژانس، و جاهایی مانند آن، همنشینانی برای خود بجوید که دارای عقایدی پیشرو، اما تهیدست بودند.
دیدرو کتابش را چنین آغاز می کند (درنظر داشته باشید که کتابهایش را به زندگیش پیوند می زند):
هوا چه خوش باشد، و چه ابری، نزدیک ساعت پنج بعدازظهر برای گردش به اطراف پاله روایال می روم. مرا همیشه تنها می بینید که بر روی نیمکت د/آرژانسون نشسته، و به اندیشه فرو رفته ام. با خویشتن از سیاست، عشق، ذوق، و فلسفه بحث می کنم. هنگامی که هوا زیاده از حد سرد یا بارانی است، به کافه دو لارژانس می روم و خویشتن را به تماشای بازی شطرنج سرگرم می سازم. بعدازظهر روزی در آنجا بودم، پیرامون خویش را می نگریستم، که سخن می گفتم، و می کوشیدم هرچه ممکن است کمتر بشنوم، که ناگاه به یکی از عجیبترین مردان روزگار برخوردم.
درپی این سخنان، تصویر گویایی از قهرمان داستان ظاهر می شود، او مردی است که بادة زندگی را تا قطرة آخر سرکشیده است وخاطرة تلخی از شراب دارد؛ مردی که روزگاری در آغوش خوشبختی و آسایش و بینیازی می زیست، زیباترین زن پاریس همسر وی بود، خانواده های پیرو مد روز با آغوش باز وی را می پذیرفتند، و از تازه ترین تحولات فرهنگی فرانسه با خبر بود؛ وی اکنون در سرپنجة فقر و خفت گرفتار شده است، با شام و ناهاری که

مردم از روی دلسوزی به وی می دهند و از راه وامهای رایگان گذران می کند، در زندگی چیزی جز مبارزه و شکست نمی شناسد، دین را دروغی دلفریب و وحشتناک می داند، موازین اخلاقی را جبن و خدعه می شمارد، و با وجود این هنوز آنقدر از گذشته مایه دارد که نومیدی و درماندگی خویش را به بلاغت و جامة معقولانة تحصیلکردگان بیاراید. شوخیهایش تلخ و چرکینند. مثلا می گوید: «خانم فلان و بهمان دو کودک همزاد به جهان آورده است که هریک را به یکی از پدران خواهد داد.» یا دربارة یک اپرای تازه می گوید: «پاساژهای زیبایی دارد؛ اما حیف که اولین بار نیست این پاساژها را تصنیف می کنند.» بزرگترین اندوه او این است که به چیزی اعتقاد ندارد. سخنان روسو را دربارة طبیعت شنیده است و می اندیشد که طبیعت بهتر از تمدن است. اما می بیند که، «در طبیعت، انواع یکدیگر را می درند» و سرنوشت پایانی هر سازواره ای آن است که طعمة دیگری شود. همین آدمخواری را در جهان اقتصاد نیز می بیند، با این تفاوت که در اینجا آدمیان به زور قانون یکدیگر را می درند. موازین اخلاقی ، به دیدة وی، نیرنگی است که با آن زیرکان ساده دلان را، و ساده دلان خویشتن را می فریبند. آن زن پارسای سربه زیری را ببینید که از کلیسا خارج می شود؛ «همو شبها صحنه های شهوانی دربان راهبان و توصیفات هرزة آرتینو را به یاد می آورد.» برادرزادة رامو می اندیشد که انسان خردمند به ده فرمان موسی پوزخند می زند و، با تشخیص درست، از همة گناهان لذت می برد. «آفرین بر حکمت و فلسفه! آفرین برحکمت سلیمان! بهترین شراب را بنوش، لذیذترین خوراکها را بخور، از زیباترین زنان کام دل برگیر، و در رختخواب نرم بیاسای. جز این، همة چیزها باطلند.» به این ترتیب، آیا دیدرو چیزی برای نیچه ها و بودلرها برای گفتن گذارده است؟
دیدرو، در پایان این «رقص مرگ» اندیشه ها، برادرزادة رامو را «بیکاره، شکمباره، بزدل، و هرزه» می خواند؛ و رامو پاسخ می دهد: «به گمانم که راست می گویی.» چون این سطور را می خوانیم، اندیشه ای از مغز ما می گذرد: آیا نویسنده، بی آنکه هوسها و وسوسه های برادرزادة رامو را به دل راه داده باشد، می توانسته است چهرة او را به این روشنی ترسیم کند؟ دیدرو می گوید که این اندیشه را از سر بیرون کنید، اما اذعان می کند که قدیس نبوده است:
با لذت حواس مخالف نیستم. من نیز ذائقه ای دارم که از خوراک لذیذ و شراب خوشمزه لذت می برد. من نیز چشم و دل دارم و دوست دارم زن زیبا ببینم. دوست دارم استواری و انحنای گردن او را در دستانم حس کنم، لبانش را به لبانم بفشارم، برق لذت را در چشمانش ببینم، و در آغوشش بیاسایم؛ خوش دارم که گاه گاه با دوستانم اندکی به هرزگی پردازم و، حتی، هیاهویی برانگیزم. اما، از توچه پنهان، بهترین دلخوشی من این است که انسان بدبختی را یاری کنم ... و دلداری دهم، کتابی دلخواه او بخوانم، با مرد یا زنی که برایم عزیز است به گردش روم، ساعتی را به آموزش فرزندانم بسپارم، صفحه ای از کتابی را بنویسم، وظایف خویش را به جای آورم، و به دلدارم سخنان شیرین پرمهر بگویم تا بازوانش را برگردنم حلقه زند. ...

یکی از آشنایانم در کارتاخنا توانگرشد. او جوانترین فرزند خانواده در کشوری بود که عرف و عادت آن همة دارایی خانواده را به فرزند ارشد می بخشید. در کولومبیا شنید که برادر ارشد هرزه اش دارایی پدرومادر بسیار با گذشت و سهلگیر خود را برباد داده، وسپس آنان را از خانه شان بیرون کرده است؛ و پدرومادر پاکدل اکنون، در شهری دوردست، با فقر و محنت دست به گریبانند. فرزند جوان، که نامهربانی پدر ومادر او را به دیار غربت فرستاده بود، چه کرد؟ برای آنان پول فرستاد. دارایی خود را برداشت و به نزد پدرومادر شتافت، آنان را به خانه شان بازگردانید، و برای خواهرانش جهیزیة عروسی فراهم ساخت. آه، رامو دلبندم، این مرد آن ماهها را خوشترین دوران زندگی خویش می شمارد. او با چشمان اشکبار این را به من گفت. و من، که این داستان را برایت می گویم، احساس می کنم که قلبم از خوشی آکنده است، از خوشیی که زبان از وصف آن ناتوان است.